1)سال دوم دبیرستان یک استاد داشتیم که گیر داده بود سر امتحان همه باید کراوات بزنند و گفته بود هرکس نزد از نمره امتحانش دو نمره کم میکنه .چمران کروات نزد، استاد دو نمره ازش کم کرد. شد هجده. بالاترین نمره.
2) مى گفتند «چمران همیشه توى محاصره است.» راست مى گفتند. منتها دشمن ما را محاصره نمى کرد. دکتر نقشه اى مى ریخت. مى رفتیم وسط محاصره. محاصره را مى شکستیم و مى آمدیم بیرون.
3) تصمیم گرفتم بروم پیشش، توى چشم هاش نگاه کنم و بگویم «آقا اصلا جبهه مال شما. من مى خوام برگردم.» مگر مى شد؟ یک هفته فکر کردم، تمرین کردم.
فایده نداشت. مثل همیشه، وقتى مى رفتم و سلام مى کردم، انگار که بداند ماجرا چیست، مى گفت «علیک السلام» و ساکت مى ماند.دیگر نمى توانستم یک کمله حرف بزنم.
لبخند مى زد و مى گفت «سید، دو رکعت نماز بخوان درست مى شه.»
بنده ای خدا را گفت :
اگر سرنوشت مرا نوشته ای پس چرا دعا کنم ...؟
خدا گفت : شاید نوشته باشم هرچه دعا کند ...
اسمتون رو وارد کنید ببینید شبیه کدوم شخصیت تاریخی هستید
هم فارسی میتونید تایپ کنید هم انگلیسیاینجا را کلیک کنید
یکی میگفت: باید از کنار مشکلات زندگی با سرعت عبور کنی و بگی مییییگ میییییییگ ! اما انگار نمی دونست مشکلات نشستن رومون و میگن انگوررررررری ، انگورررررررررری
جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت 100برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!
لیست کل یادداشت های این وبلاگ